توهم یا زندگی های دیگر
مجموعه ای از داستان های کوتاه درباره انیمه و سایر چیز ها.
این پارت آزمایشی هست و من پارت های دیگه رو توی لینک زیر گذاشته ام
https://archiveofourown.org/works/43537957/chapters/109464880
پارت اول: مقدمه.
سلام من لیزا هستم. و خب یه دانش آموز معمولی ام که با ۳۲ دانش آموز دیوانه هم کلاسی ام. البته تا دو هفته اول این سال تحصیلی بود. حدس بزنید چی باعث شد که این ها رو ببینم؟
یک اسب روی یک وانت خالی! خب بهتره داستان کامل رو تعریف کنم.
یادم نیست چند شنبه بود.
صبح مثل همیشه از خواب بلند شدم.(مامانم بیدارم کرد) و خب بعد از خوردن چند لقمه خوب آماده شدم.
اول مو هام رو بافتم. چون تا کمرم بود. بعد هم لباس فرم سیاه ام که سر آستین های قرمز داره رو پوشیدم. بعد هم مقنعه ام رو پوشیدم. من مقنعه آبی تیره ای دارم که کل مو هایم را می پوشاند. یه جورایی بخشی از لباس فرمم است.
بعد هم که پدرم من رو سوار ماشینش کرد تا برسیم مدرسه.
و بعد از مدرسه که با ماشین بر می گشتیم پدرم سر راه به خانه قبلیمون رفت تا چند تا چیز بر داره.
وقتی وسایل رو بر داشت راه افتادیم. همون موقع دیدمش. یک اسب تر سفید بزرگ سوار یک وانت رنگ و رو رفته سفید بود. عادی نبود. به خصوص که وقتی سرم را چرخاندم تقریبا ناپدید شده بود. میدونم چی میگم. ولی من کسی نیستم که با چشم باز رویا ببینه . بعد از اون توی راه خونه حیوانات عجیبی دیدم. چند تا پرنده شبیه ققنوس های کوچک جلوی ماشین پرواز می کردند. نمیدونم پدرم هم دید یا نه ولی از واکنش او حدس میزنم که نه.
خب اون روز من فکر می کردم که ذهن کم خواب و بی اعصاب من داره برای آروم کردن من خیال پردازی میکنه.
اون روز مقدمه ای برای اتفاقات بعدش بود.